دل تنها
به نام او چید بالم را که تا شاید وفادارم کند چون کبوتر ها به آزادی گرفتارم کند تا بداند بازهم پر می کشم سوی قفس بازهم با دست خود حتی اگر تارم کند موج با اینکه سرش بر سنگ خورده بارها سوی ساحل تاخت با سیلی که آزارم کند مرگ می آید ولیکن بی خبر،دانی چرا؟ تا ز شوق لحظه ی دیدار سرشارم کند شاید او در حال صادر کردن حکم است،تا راهی حبس اَبد در قاب دیوارم کند باز هم امشب نقاب آینه بر چهره داشت تا یقیناً بیشتر از خویش بیزارم کند آدم و حوا،سپس هابیل وقابیل و...ولی من نمی خواهم خدا بیهوده تکرارم کند موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 137
کل بازدیدها: 335615
|
||